آوش و آویساآوش و آویسا، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 27 روز سن داره

تیتان و میتان

دکوراسیون جدید ما و ماجرای دکتر رفتن

چند روزه که آویسا حال نداره.... تب داشت و ... دخترم خیلی ضعیف شده. بمیرم براش کلی شربت و دارو دکتر براش نوشته البته دکتر رفتنمون خیلی ماجرا داشت بعد از اینکه مامان زنگ زد و گفت آویسا حالش خوب نیست فورا به دکتر زنگ زدم. بیمارستان لاله بود رفتیم و اونجا پر بود از بچه و مادر و پدر که گرفتار بودن اما هیچ کدوم حال و روز مارو نداشتن 5 min بعد از رسیدن نمیدونیم چی شد که آوش زد زیر گریه از نوع جیغ... وااای حالا گریه نکن شروع کرد خلاصه رفتیم تو حیاط اومدیم تو دوباره تو خیابون اما انگار نه انگار کل بیمارستان رفت تو حلق آوش. پرستارا از بخش اومدن پایین ببینن چی شده نوبتی بغل کردن, همراه بیمارا اومدن کمک, از باجه های مختلف کارمن...
26 مرداد 1392

دکوراسیون جدید ما و ماجرای دکتر رفتن

چند روزه که آویسا حال نداره.... تب داشت و ... دخترم خیلی ضعیف شده. بمیرم براش کلی شربت و دارو دکتر براش نوشته البته دکتر رفتنمون خیلی ماجرا داشت بعد از اینکه مامان زنگ زد و گفت آویسا حالش خوب نیست فورا به دکتر زنگ زدم. بیمارستان لاله بود رفتیم و اونجا پر بود از بچه و مادر و پدر که گرفتار بودن اما هیچ کدوم حال و روز مارو نداشتن 5 min بعد از رسیدن نمیدونیم چی شد که آوش زد زیر گریه از نوع جیغ... وااای حالا گریه نکن شروع کرد خلاصه رفتیم تو حیاط اومدیم تو دوباره تو خیابون اما انگار نه انگار کل بیمارستان رفت تو حلق آوش. پرستارا از بخش اومدن پایین ببینن چی شده نوبتی بغل کردن, همراه بیمارا اومدن کمک, از باجه های مختلف کارمندا او...
26 مرداد 1392

5 ماهگیتون مبارک

به همین زودی و با سختی و شادی و یه عالمه اتفاقات درونی و بیرونی پنجمین ماهگردتونم رسید عزیزای من اما این ماهگرد یه مناسبت دیگه هم داشت(تولد مامان جون بود) پس دو تا تولد رو جشن میگیریم عمه ها و عمو ها و خاله همه امروز اینجا بودن یه عالمه عکس هم ازتون دارم با سارینا دختر عمه من اینم یه عکس از آوش و آویسا در حال بازی اینم یه خنده قشنگ از آوش راستی امروز برای اولین بار براتون فرنی درست کردم آویسا خیلی دوست داشت اما انگار آوش خیلی استقبال نکرد بقایای فرنی روی صورت آویسا تو عکسا دیده میشه عوضش آوش دیشب سرلاک رو برای اولین بار مزه کرد و دوست داشت به همین خاطر تصمیم گرفتم دادنشو به جفتتون شروع کنم.آخه...
16 مرداد 1392

5 ماهگیتون مبارک

به همین زودی و با سختی و شادی و یه عالمه اتفاقات درونی و بیرونی پنجمین ماهگردتونم رسید عزیزای من اما این ماهگرد یه مناسبت دیگه هم داشت(تولد مامان جون بود) پس دو تا تولد رو جشن میگیریم  عمه ها و عمو ها و خاله همه امروز اینجا بودن یه عالمه عکس هم ازتون دارم با سارینا دختر عمه من  اینم یه عکس از آوش و آویسا در حال بازی اینم یه خنده قشنگ از آوش راستی امروز برای اولین بار براتون فرنی درست کردم آویسا خیلی دوست داشت اما انگار آوش خیلی استقبال نکرد بقایای فرنی روی صورت آویسا تو عکسا دیده میشه عوضش آوش دیشب سرلاک رو برای اولین بار مزه کرد و دوست داشت به همین خاطر تصمیم گرفتم دادنشو به جفتتون شروع کنم.آخه...
16 مرداد 1392

سورپرایز آوش!!!

یک هفته ای میشه که آوش تازه شروع کرده که خودش رو به شکم بندازه اما آویسا 1 ماهی میشه که این کارو راحت انجام میده و جدیدا مثل فرفره غلت میزنه(الهی فدات شم خوشگل خانوم) تا اینکه دیروز دیدم آوش به سرعت برق و باد برگشت و خودش و انداخت به شکم خیلی بی مقدمه منم که خشکم زد خلاصه انقدر براش کف و سوت زدم که نگو از ذوقم, تا آخر روز یه بار دیگه هم این کارو انجام داد و من از دیروز منتظرم که دوباره این صحنه رو ببینم جدیدا آوش میتونه بدون کمک چند ثانیه بشینه ...
15 مرداد 1392

سورپرایز آوش!!!

یک هفته ای میشه که آوش تازه شروع کرده که خودش رو به شکم بندازه اما آویسا 1 ماهی میشه که این کارو راحت انجام میده و جدیدا مثل فرفره غلت میزنه(الهی فدات شم خوشگل خانوم) تا اینکه دیروز دیدم آوش به سرعت برق و باد برگشت و خودش و انداخت به شکم  خیلی بی مقدمه   منم که خشکم زد خلاصه انقدر براش کف و سوت زدم که نگو از ذوقم, تا آخر روز یه بار دیگه هم این کارو انجام داد و من از دیروز منتظرم که دوباره این صحنه رو ببینم   جدیدا آوش میتونه بدون کمک چند ثانیه بشینه   ...
15 مرداد 1392

برای مادرم

همین الان با صرف وقت زیاد و تحملی از اون بیشتر آوش رو خوابوندم.. آویسا طبق معمول خونه مامان جونه. دیروز آزمایشی آوردیمش که برای یک شب اهالی خونمون یه افطاری راحت بخورن . اما اینبار هم این ازمایش با شکست مواجه شد و سراسیمه بعد از افطار خودمونو رسوندیم به خونه مامان. خدایا کی وضعیت طوری میشه که بتونم دوتاشونو با هم نگه دارم ؟ بدون اینکه از شدت استرس سر درد بگیرم؟ خدایا میدونم بچه داری اونم اینجوری برای مادرم هم خیلی سخته اما اینم میدونم که تحمل اون از من بیشتره و بعضی وقتا احساس میکنم عشقشونم به بچه ها از ما که پدر و مادرشونیم بیشتره الان ماه رمضونه خونه ما همه روزه هستن شب ها با صدای گریه و بیقراری از سر خواب بچه ه...
2 مرداد 1392

برای مادرم

همین الان با صرف وقت زیاد و تحملی از اون بیشتر آوش رو خوابوندم.. آویسا طبق معمول خونه مامان جونه. دیروز آزمایشی آوردیمش که برای یک شب اهالی خونمون یه افطاری راحت بخورن . اما اینبار هم این ازمایش با شکست مواجه شد و سراسیمه بعد از افطار خودمونو رسوندیم به خونه مامان. خدایا کی وضعیت طوری میشه که بتونم دوتاشونو با هم نگه دارم ؟ بدون اینکه از شدت استرس سر درد بگیرم؟ خدایا میدونم بچه داری اونم اینجوری برای مادرم هم خیلی سخته اما اینم میدونم که تحمل اون از من بیشتره و بعضی وقتا احساس میکنم عشقشونم به بچه ها از ما که پدر و مادرشونیم بیشتره الان ماه رمضونه خونه ما همه روزه هستن شب ها با صدای گریه و بیقراری از سر خواب بچه ها یه ا...
2 مرداد 1392
1